5 روز دیگه تا زایمان مونده

ساخت وبلاگ

سلام.5 روز دیگه صورت ماهتو میبینم...

امروز رفتم دکتر پیش دکتر سوسن ذرات.قبلا تعریفشو شنیده بودم .همین امروزم خیلی از خانما ازش تعریف میکردن.حالا به هرحال من شانسم زد و این خانم دکتر بهم زمان زایمان سزارین رو داد.اولش یکم ترسیدم. وقتی از دکتر پرسیدم گفت که زود که نیست دیرم شده.برام کلی مطلب تو یه لیست یاد داشت کرد و تو دفترچه بیمم هم نوشت که منو 2شنبه صبح بستری کنن.

کلی سوال داشتم تو ذهنم تلاشمو کردم و تعدادی رو پرسیدم.دکتر گفت از ساعت 12 شب به بعد چیزی نخور.دلیل اینکه دکتر ذرات برای من سزارین تشخیص داد این بود که میگفت به خاطر دیابت بچه بزرگ شده و ماکروزوم حساب میشه.بعدشم که بهش گفتم سایر مساعل روئ گفت حتما باید سزارین شی.

وقتی از در اومدم بیرون زنگ زدم به بابایی بچه.خیلی ذوق کرد.این چند وقه احساس میکنم حتی اگه از چیزی تو مراحل بارداری من ناراضی هم باشه به روی ودش نمیاره و فقط میگه وای چقدر خوب شد.خیلی ب گذشت شده.هیچوقت درباره قند خونم هیچی نگفت و فقط توکلش به خداست...

این چند روزه خونه 3 تا از فامیلا دعوت بودیم اما من نمیرم به خاطر اینکه میترسم تا روز زایمان خطری تهدیدم کنه.داشتم به زندگی فکر میکردم ،به اینکه واقعا بزرگترین معجزه دنیا به وجود اووردنه یه بچه اس.چقدر عجیب و با شکوه.این نعمت بزرگیه.بعد ازون هم مسعولیت بزرگی رو رو دوشت میزاره.داشتم فکر میکردم که آیا من میتونم یه مادر خوب و دلسوز بری همیشه باشم.شاید یه مادر سالم نباشم اما تلاشمو میکنم تا یه مادر شاد و مهربون باشم.یه احساسی دارم ،انگار شوخی شوخی مادر شدم.احساس میکنم هنوز اونقدر خوب نیستم تا مثل مادرم فداکار باشم.همیشه اون لحظه که پسرمو میخوام ببینم تجسم میکنم.خیلی نگران میشم.درسته انگار نه انگار که 9 ماه منتظر اون لحظه بودم اما حول و هراس به سراغم میاد.

برای پسرم آرزو زیاد دارم.نمیدونم توان به انجام رسوندنه اونارو هم خواهم داشت یا نه.چقدر دلم گرفته،دلم میخواست یه مادر و همسر سالم باشم.اما نشد،این دیابت لعنتی دست از سر من برنمیداره....نه اشکامو پاک میکنمو به چیزای خوب فکر میکنم تا پسرم هم مثل من غصه نخوره.میخوام یه مادر سازنده باشم یه مادر قوی یه مادر فداکار ی مادر درستکار.خدایا کمک کن.الان که وقته اذانه بهت قول میدم که سربلندت کنم و ازینکه این همه نعمت به من دادی پشیمونت نکنم.خدایا اول از همه خانوادم ،همسرم ،خانواده همسرم و حالا پسرم .نمیدونم لیاقت اینهمه محبتت رو داشت یا نه.اما تلاشمو میکنم.اشکام اجازه نمیده ...

دوشنبه صبح ساعت 7 باید برم بیمارستان.چقدر زود... نمیدونم آیا من آدم خوبی هستم یا نه .نمیدونم چرا انقدر دیگران هوای منو دارن.انگار خدا به من نظر کرده.چقدر محبت چقدر نعمت.انگار همسرم فرشته نجاتمه خیلی ممنونم خدا به خاطر حضور همسرم کنارم.یادمه وقتی کوچیک بودیم به معلم دینی مدرسه گفتیم این جمله که ربنا آتنا فی الدنیا حسنه فی الاخرت الحسنه .اون بخشی که میگیم فی الدنیا حسنه یعنی چی؟اونم با خنده گفت حسنه فی الدنیا یعنی یه همسر و فرزند خوب نسیبمان کن.

از فردای اون روز شاید من دیگه با الهام بیشتر این دعا رو کردم.نکنه اون دعاها بوده که این همسر مهربونو نسیبم کرده.چه دورانی بود چقدر پاک...چقدر صلح و صفا...کاشکی به اون دوران برمیگشتم.خیلی دلم تنگ شده واسه حرفای سادگی اون زمانا.

خدایا من تلاش میکنم توام کمکم کن.تا وقتی تو هستی تو دنیا رو هیچکس حساب نمیکنم.دستمو بگیر.بزار بلند شم.

همین الان همسر گلم زنگ زد گفت بریم مهمونی.دلم میخواد برم خونه عمع فریبا .اونجا خیلی خوش میگذره.حالا ببینم.

فعلا بای .دوس دارم پسرم.

هر روز نعمتی است از سوی خداوند بزرگ پس بیایی�...
ما را در سایت هر روز نعمتی است از سوی خداوند بزرگ پس بیایی� دنبال می کنید

برچسب : 5 روز دیگه تولدمه, نویسنده : frooznamehf بازدید : 240 تاريخ : پنجشنبه 6 آبان 1395 ساعت: 15:22